آخرین پست 1396

ساخت وبلاگ
بدنم زودتر از آنچه انتظارش را داشتم، انتقامش را کشید.پیش از آنکه بیماری‌ام شروع شود، یک ماهه‌ای بسیار پرتنش را پشت سر گذاشتم؛ تنش‌هایی بیشتر از جنس شوک، که اگر خودش را به شکل بیماری‌های فعلی‌ام نشان داده و نه به شکل انواع مختلفی از سکته، احتمالا به بخت‌یاری سن کمم بوده است. به طور مثال به گمانم گرفتگی عضلات کمر و گردنم از همان شبی به طور جدی آغاز شد که نصفه‌شب، در حالی که چند شبی را پرفشار و بدون خواب گذرانده بودم، با جیغ « دوست رها» از خواب پریدم. بیماری‌اش به او فشار آورده بود و مدتی طولانی فقط فریاد می‌کشید. من تا مدت زیادی نمی‌دانستم که چرا فریاد می‌کشد و برایم شبیه به آن بود که عزیزی در دستانم جان دهد. آن شب گذشت اما گرفتگی من نگذشت. چند وقتی را با درد و مسکن و آمپول‌های عضلانی گذراندم تا روزی که دل‌دردم آغاز شد. من درد زایمان را نچشیده‌ام، اما به گمانم باید چیزی شبیه به درد آن روزم باشد؛ شاید بی‌مورد نبود که به خاطر نبودن جا در بخش بیمارستان، در بلوک زایمان بستری‌ام کردند. تا تشخیص دکتران، مبنی بر کیست تخمدان، مشخص شد، خیلی به خاطر ندارم چه گذشت؛ شبیه به رویاهایی که آدم دم بیداری می‌بیند. چند شبی را در بیمارستان، تحت‌نظر بستری بودم، تا تشخیص دادند، کیستم فعلا نیازی به عمل جراحی ندارد و باید تا دو ماه آینده تحت‌نظر دارویی باشد تا دوباره بعد از تکرار آزمایش‌ها روشن شود که نیاز به جراحی دارد یا نه. برای درد این دوران نیز، چیزی غیر از مسکن‌هایی که آنقدر قوی نباشد که جلوی درد خطرناکی را که نشانۀ پیگیری این بیمای است بگیرد، چیزی تجویز نکردند. دل‌درد گذشت اما هنوز گرفتگی عضلاتم پابرجا بود. تشخیص دادند که گرفتگی ربطی به کیست ندارد و باید جداگانه پیگیری شود. تشخیص ابتدایی دیسک گ آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:46

یک بار نامجو گفته بود من بار دگر حافظم، بار دگر سعدی، باری نیما و بار دگر فروغ. کاری به دلیل نامجو برای گفتن این حرف ندارم. شاید حتی اگر به دلیل گفتن این حرف فکر کنم، خیلی هم نتوانم با این حرف همدل باشم.
اما من دلیل خودم را برای گفتن این حرف دارم. امشب حزنی‌ دارم، خمار صد شبه‌ای که می‌گویم من بار دگر حافظم، بار دگر سعدی‌، من امشب بار دگر تمام شاعران این سرزمینم.

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:46

امروز آشنایی قدیمی رو خیلی اتفاقی دیدم. آشنایی صاف و زلال. می‌گفت: مدتیه شبا خوابم به هم ریخته. نمی‌تونم بخوابم. نه که خسته نباشم، نه که خوابم نیاد، یا نه که حتی تو طول روز کار نکرده باشم، چرا‌ کردم. ولی شب که میشه حس می‌کنم یه چیزی کمه، یه کاری باید تو طول روز می‌کردم که نکردم. معلومم‌ نیست، اونی که کمه، اونی که گم‌شده چیه، ولی هرچی که هست، نگاه که می‌کنم‌ میگم من زندگیو‌ حتی فقط واسه همین درس و کاری هم که علاقم بوده، نخواستم، خود زندگی رو خواستم، اما انگار نیست، انگار نابود شده. می‌گفت بعد میگم نمیشه، نمیشه امروزم همینطوری بگذره، انقدر بی‌نمک؛ هیچی آخه بدون نمک از گلو پایین نمیره. شروع می‌کنم به گشتن توی گوشی، از این برنامه به اون برنامه، از اون شبکه، به اون شبکه. وقت می‌گذره، سرم سنگین میشه، بخوام یا نخوام، خوابم می‌بره. بعدم گفت: می‌بینی؟ حرفامم‌ که فقط شده شرح‌حال، اونم‌ از نوع صد من یه غاز! نمی‌دونم چرا نگفتم. شاید از صداقت، درستی و روشنی حرفش یکه خورده بودم. ولی می‌خواستم بگم همین شرح‌حال صد من یه غازت، وصف تموم این روزا بود... آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:46